کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)